بدام زلف چون دام افندی - در افتادم به هنگام افندی
بنوشیدیم می از ساغر جان - لبالب از می و جام افندی
اگر جامی درین آتش بسوزی - که صد پخته بود خام افندی
سحرگه آن چراغ عالم افروز - بر آید از سر بام افندی
نماید چهره ای از نور پیدا - که آن نورش بود بام افندی
چو کام اوست ما را کشته دیدن - مراد ما همه کام افندی
چو شیرینست و چرب این کام جانم - ز ذوق شهد و بادام افندی
خمش کن ای که در ظلمت ندیدی - جمال نور در شام افندی
چو شمس الدین تبریزی در آید - شود جانم پر الهام افندی
شود حرز روان اهل توحید - ز جمله اسپ ها نام افندی
به پیش شمس دین چون اندر آیی - اگر چون خاک باشی چون زر آیی
وگر تو زر بیابی پیش لطفش - از آن زری گذشتی گوهر آیی
اگر چه جوشکافی از شرابش - چو خوردی بیشتر تو خوشتر آیی
درون نور میرانی چو خورشید - بهر برجی که آیی انور آیی
همی رو برج برج و خانه خانه - که تا در بحر جمله آذر آیی
تو خورشید از ضیای بحر آذر - مکدر بر مثال اختر آیی
اگر چه شاه باشی بر فلک تو - در آن دریای آذر چاکر آیی
در آن دریای آذر چون شدی جست - به دریاهای نور اخضر آیی
شبستان گرفتاران غم را - تو لعل شب فروز احمر آیی
بدانی کین همه آغاز کار است - اگر تبریز سوی سنجر آیی
بگردان جام عشق ای شهره ساقی - نه بگذار از وجودم هیچ باقی
می زر نی می آن عشق چون زر - که تا ویران کند جان نفاقی
مباش آهسته ای ساقی تو بشتاب - که مطرب می زند پرده عشاقی
ز اوصافم مکن زان می تو طاقی - که جانم رفت در سودای طاقی
که تا جفت تنم می بایدم کرد - درین زندان آب و گل مشاقی
ایا ساقی نه اندر عشق آن شه - تو با جانم بگویش هم وثاقی
چو در هنگام وصلش جفت بودی - چرا اکنون تو در قصد طلاقی
مگر نزدیک صدر شمس دینم - تو را با من نیفتد خود تلاقی
وگر نی پیش او گویم من از تو - چنین ظلمی که می آرد خناقی
مکن این جور گردان گر صراحی - که تا باشد میم اندر تراقی
همی خواهم که جان در شکر تبریز - به پرواز قفصهای تراقی