بگو ای تازه رو، کم کن ملولی - که تو رو تازه از اصل اصولی
خیالی گول گیری گر بیاید - چنین داند که تو مغرور و گولی
به زخم سیلیش از دل برون کن - که تا عبرت بگیرد هر فصولی
خیال بد رسول دیو باشد - تو او را توبه ی ده از رسولی
خیالی در تو آویزد، بیفتی - ترا وهمی پژولاند، پژولی
خیالی هست چون خورشید روشن - خیالی چون شب تاریک لولی
اگر مردانه گوش او بمالی - ترا کافر کند وهم حلولی
برای تو مهان در انتظارند - سبکتر رو، چرا در مول مولی؟
خیالات اتتکم کالخیول - فدسوها ثقاتی! فی السقول
خیالات مضلات کذاب - لحاها الله ربی بالافول
فطوبی للذی یعلو علاه - و یقطع عرقها قبل الحصول
الهی قدیمی علی - صفی القلب من غش الغلول
علی الله بیان ما نظمنا - مفاعیلن مفاعیلن فعولی
نخوردم از کف دلبر شرابی - شه معنی و در صورت خرابی
گزیدم آتش پنهان پنهان - کز او اندر رخم پیداست تابی
هزاران نکته در عالم بگفتم - ز عشق و هیچ نشنیدم جوابی
گهی سوزد دلم گه خام گردد - به مانند دلم نبود کبابی
مرا آن مه یکی شکلی نموده ست - که سیصد مه نبیند آن به خوابی
منم غرقه به بحر انگبینی - که زنبور از کفش یابد لعابی
بهشت اندر رهش کمتر حجابی - خرد پیش مهش کمتر سحابی
جهان را جمله آب صاف می بین - که ماهی می درخشد اندر آبی
اگر با شمس تبریزی نشینی - از آن مه بر تو تابد ماهتابی
به صورت گر چه تو از ما جدایی - به معنی گر خدای عین مایی
برون چون نیستی یکدم ز خانه - نباشم منتظر کز در در آیی
تو ما را بر زمین باغی و جویی - تو ما را ماه و خورشید سمایی
تو ما را هم فراقی هم وصالی - تو ما را هم جفایی هم وفایی
تو ما را هم جحیمی هم نعیمی - تو ما را هم جراحت هم دوایی
هر آن نقشی که تو در پیش آری - شناسم من تو را در هر چه آیی
بهر تلبیس کایی پیش خلقان - بر آن کس که بپوشد که در آیی
چگونه جان نداند جان جان را - که چشم است او و جان روشنایی
دلا می گوی در عشقش غزلها - چنانکه گفت عطار و سنایی