آن سید عشاق چه از و چه حقیقی - کو راست صدارت به جهان مطلققیقی
آورد بر آورد فرا از همه عالم - بر عرش و سما رایت او سنجققیقی
از اعلم حق زد علمش بر همه عالم - از صید دلش زد دل و جان صدققیقی
انوار دو عالم برخ دوست منور - چون مشرق جنی شرق از شرققیقی
با علم کمالش که علم زد به فلک لک - رزق از چه تواند که زند از رققیقی
آن وع وع زغ زغ چه زند راه قزغ زغ - کاندر جزغ زغ به جهان احمققیقی
بر مک مک لک لک نتواند بسمک مک - در حضرت آن شاه زدن وق وققیقی
آن شاه کزو شاه جهان رایت صد شاه - بنمود چو بگشود حدایق ز حدیقی
هر ناطق ازین نطق بقریچه سخن گوی - بر خلق چو خوانند ز مستنطققیقی
یک روز بخورشید بر آید به صدارت - شید از رخش ما شده چون روز ققیقی
چون بدر نماید رخ او از حجب غیب - انوار نماید به ملک رق رقیقی
گر بر زند از مطلع رحمت رخ خورشید - هر دل که بود دل نزند شق شققیقی
شمس الحق تبریز که دلها ز تو زارند - شیدایی قوقو همه در نفر ققیقی
ای برده به غارت دلم از فطرت اولی - بگرفت غمت مملکت صورت و معنی
آورده سپاه غم عشق تو بسی تاخت - بر قلب من از خیل خیالت زده خیلی
در دایره دلبری و حسن و لطافت - کس نیست که او پنجه زند با تو به دعوی
او را که دلش کرده به کوی تو نشیمن - حقا که نیاید به نظر جنت اعلی
ما را ز تو مقصود تویی در دو جهان بس - مشغول تو فارغ بود از دنیی و عقبی
خضری طلبت نیست به موسی که هزاران - بر طور غمت شیفتگانند چه موسی
جان بر کف دلداده به کویت نگرانند - عشاق تو تا کی شودت میل تجلی
شمس از در تو روی نتابد به همه باب - مجنون نکند میل به جز درگه لیلی
ای در طلب راحت ابدان افندی - عرش ست تفرج گه ایوان افندی
در معرفتش عقل کجا پی برد آری - بیناست به حق دیده عرفان افندی
مرغی ست که سیران وی از عالم بالاست - در تحت توقف نکند جان افندی
خورشید که هر روز ز مشرق بنماید - یک ذره بود در ره برهان افندی
گفتیم که خورشید که در مشرق جود است - نوری که برافروخت در ایوان افندی
صد گونه بروید ز گل و لاله و ریحان - از حضرت یزدان به گلستان افندی
خاموش که شمس الحق تبریز برافروخت - در خلوت دل شمع شبستان افندی