آخر چه شود یارا بر من نظر اندازی - این کبر و دماغت را از سر به در اندازی
تیری زده ای ناگه اندر جگر مسکین - باشد که یکی تیری سوی سپر اندازی
زان نقطه عشقت من چون عود همی سوزم - پر مشک شود عالم کز لب شکراندازی
من خاک شوم یارا در رهگذرت افتم - باشد به کرم یارا بر ما نظر اندازی
می ترسم از آن روزی گز حجره برون آیی - بر کام جگر تنگان خون جگر اندازی
از کیش بزن تیری من سینه سپر کردم - خلقان دو عالم را در شور و شر اندازی
شمس الحق تبریزی از لب چو شکرریزی - یک لحظه به سوی ما بادام تر اندازی
ای قبله پیشانی صد قبله جانانی - تشویش مسلمانی ای مه تو که رامانی
ای عیسی کیوانی می خوانم و می خوانی - در بزم به مهمانی ای مه تو که رامانی
هم بحری و هم کانی هم جسمی و هم جانی - هم اینی و هم آنی ای مه تو که رامانی
من واله یزدانم در حلقه مردانم - زین بیش نمی دانم ای مه تو که رامانی
من بنده آزادم ویرانه آبادم - هم بیدل و دل شادم ای مه تو که رامانی
هم جسم که بی سر شد جان کسب قلندر شد - هم مومن و کافر شد ای مه تو که رامانی
شادان که نهد پایی در لجه دریایی - با دیده بینایی ای مه تو که رامانی
باشد ز توام مفخر فارغ شدم از دلبر - وان طعنه و آن تسخر ای مه تو که رامانی
بر عاشق دو تا قد آن کس که همی خندد - آن خنده چه بربندد ای مه تو که رامانی
من زان سودولابم زان جانب اسبابم - تو محو کن القابم ای مه تو که رامانی
هم دردی و هم درمان هم کفری و هم ایمان - هم پشتی و هم پالان ای مه تو که رامانی
هم عاشق و معشوقی هم سابق و مسبوقی - هم نقدی و صندوقی ای مه تو که رامانی
هم نقدی و همجنسی هم لعلی و هم یشمی - هم صلحی و هم جنگی ای مه تو که رامانی
هم طالب و مطلوبی هم راحت و هم روحی - هر چه که کنی خوبی ای مه تو که رامانی
هم پستی و هم بالا هم ساحل و هم دریا - هم خامش و هم گویا ای مه تو که رامانی
هم نوری و هم ناری هم یار و هم اغیاری - هم بری و هم بحری ای مه تو که رامانی
امروز تویی سرده مستانه قدح در ده - ما را تو بکن مرده ای مه تو که رامانی
مستم کن و بستم کن بستم کن و مستم کن - خوش دست به دستم کن ای مه تو که رامانی
نرم ز تو نرم من چون شیر بعرم من - در بحر تو درم من ای مه تو که رامانی
چون جز تو ندارم من در پیش که زارم من - با ناله زارم من ای مه تو که رامانی
ای گشته ملول از من می باش خمول از من - عشق است رسول از من ای مه تو که رامانی
بگذر ز حجاب تن بپذیر سخن از من - کردی چو خود روشن ای مه تو که رامانی
بس کن خمش از گفتن وز در سخن سفتن - می گوی درین رفتن ای مه تو که رامانی
شمس الحق تبریزی با لخلخه آمیزی - ای جان و جهان من ای مه تو که رامانی
از هر چه تو رنجیدی با دل تو بگو حالی - کای دل تو نمی گفتی کز خویش شدم خالی
این رنج چو در وا شد دعوی تو رسوا شد - زشتی تو پیدا شد بگذار تو نکالی
در صورت رنج خود نظاره بکن ای بد - کی باشد با این خود آن مرتبه عالی
بنگر که چه زشتی تو بس دیوسرشتی تو - این است که کشتی تو پس از کی همی نالی
گر رنج بشد مشکل نومید مشو ای دل - کز غیب شود حاصل اندر عوض ابدالی
از ذوق چو عوری تو هر لحظه بشوری تو - کای کعبه چه دوری تو از حیزک خلخالی
در بادیه مردان را کاری است نه سردان را - کاین بادیه فردان را بزدود ز ارذالی
در خدمت مخدومی شمس الحق تبریزی - بشتاب که از فضلش در منزل اجلالی