عفاک الله می گویم بهر وردی که افزایی - دلم در خون کشی هر دم جزاک الله فرمایی
جزای قتل عاشق گر وصال دوست خواهد شد - بیا کاین سر نمی دارد از این سودا شکیبایی
خیالت ملکت دل شب کند چون روز نورانی - سواد نقطه خالت دهد در دیده بینایی
رقیبت را دعای بد نمی گویم ولی خواهم - که ظلمت را بر خورشید نبود جای گنجایی
ز درگاه سلیمانم جفای دیو می راند - غلامت باد ای دل گر کلاه از دیو بربایی
وصالش را طلبکاری به دور ما دراز آمد - به دست آورد دل خاکی وگرنه باد پیمایی
چو شمس از کوی او هر سوی گردان رو و ثابت شو - ندارد دلبر این خصلت که گیرد یار هر جایی
مکن دعوی ازین معنی چو این معنی ندیدستی - غنا منمای با هر کس چو در واقع تهی دستی
ازین میخانه چون دوری و زین پیمانه مخموری - طبیبی جو که رنجوری مکن هشیار بدمستی
مکن دعوی آزادی خصوصاً پیش آزاده - که از دعوی این معنی چو ماهی وار بر شستی
چو خود را در صف مردان چنین بی درد می نامی هلا برخیز و جویا شو چرا بی درد بنشستی
پس از سی سال ناگاهان به کوی ما گذر کردی - چو ساقی باده پیمودت بنوشیدی و بررستی
بپر و بال شهبازان مکن پرواز بیهوده - چو عصفوری برو دوری مجو با باز همدستی
مزن لاف خدابینی بدیده تا خدا بینی - ازین دعوی چو بگسستی بدان معنی رسیدستی
بیا از دیده ام بنگر به دیدارش به دیدارش - چو آوردی به دیدارش چو شمس از خویش وارستی
یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی - دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی
بیا بخرام و دامن کش در آن دود و در آن آتش - که می سوزد در آن جا خوش به هر اطراف ذاالنونی
چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو - چو چونی را بسوزی تو درآید جان بی چونی
نیاید جز ز مه رویی طواف برج ها کردن - که مادون را رها کردن نباشد کار هر دونی
برو تو دست اندازان به سوی شاه چون باران - ببینی بحر را تازان در آن بحر پر از خونی
چه لاله است و گل و ریحان از آن خون رسته در بستان - ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی
چو دررفتی در آن مخزن منزه از در و روزن - چو عیسی سوزنت گردد حجب چون گنج قارونی
ببینی شاه قدوسی بیابی بی دهن بوسی - ز سر خضر چون موسی شوی در فقر هارونی
چو آبی ساکن و خفته و چون موجی برآشفته - به بحر کم زنان رفته شده اندر کم افزونی
چو اندر شه نظر کردی ز مستی آن چنان گردی - که گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی
چو دیدی شمس تبریزی ز جان کردی شکرریزی - در آن دم هر دو جا باشی درون مصر و بیرونی