ز صبحگاه فتادم به دست سرمستی - نهاده جام چو خورشید بر کف دستی
ز نوبهار رخش این جهان گلستانی - به پیش قامت زیباش آسمان پستی
فروگرفت مرا مست وار و می گفتم - بجستمی من از او گر بهانه ای هستی
بگفت حیله مکن هین گمان مبر که اگر - تن تو حیله شدی سر به سر ز ما رستی
بریخت بر من از آن می که چرخ پست شدی - اگر ز جرعه آن می دمی بخوردستی
بتاب مفخر ایام شمس تبریزی - ایا فکنده در این بحر نور شستستی
فرست باده ی جان را به رسم دلداری - بدان نشان که مرا بی نشان همی داری
بدان نشان که به هر شب چو ماه می تابی - ز ابر دل قطرات حیات می باری
چه قطره هاست که از حرف عشق می بارد - ز گل گلی بفزاید ز خار هم خاری
میان خار و گل این سینه ها چو بلبل مست - ضمیر عشق دل اندر سحر به سحر آری
هزار ناله کنم لیک بیخود از می عشق - چو چنگ بی خبرم از نوا و از زاری
از آن دمی که صراحی عشق تو دیدم - تهی و پر شده ام دم به دم قدح واری
میان جمع مرا چون قدح چه گردانی - چو شمع را تو در این جمع در نمی آری
مرا بپرس که این شمع کیست شمس الدین - که خاک تبریز از وی بیافت بیداری
الا امروز دلدارم کند چون دوش بدمستی - درافتد در جهان غوغا درافتد شور در هستی
الا ای عقل شوریده بد و نیک جهان دیده - که امروز است دست خون اگر چه دوش از او رستی
درآمد ترک در خرگه چه جای ترک قرص مه - کی دیده است ای مسلمانان مه گردون در این پستی
چو گرد راه هین برجه هلا پا دار و گردن نه - که مردن پیش دلبر به تو را زین عمر سردستی
برو بی سر به میخانه بخور بی رطل و پیمانه - کز این خم جهان چون می بجوشیدی برون جستی
غلام و خاک آن مستم که شد هم جام و هم دستم - غلامش چون شوی ای دل که تو خود عین آنستی
چه غم داری در این وادی چو روی یوسفان دیدی - اگر چه چون زنان حیران ز خنجر دست خود خستی
منال ای دست از این خنجر چو در کف آمدت گوهر - هزاران درد زه ارزد ز عشق یوسف آبستی
خمش کن ای دل دریا از این جوش و کف اندازی - زهی طرفه که دریایی چو ماهی چون در این شستی
چه باشد شست روباهان به پیش پنجه شیران - بدران شست اگر خواهی برو در بحر پیوستی
نمی دانی که سلطانی تو عزرائیل شیرانی - تو آن شیر پریشانی که صندوق خود اشکستی
عجب نبود که صندوقی شکسته گردد از شیری - عجب از چون تو شیر آید که در صندوق بنشستی
خمش کردم درآ ساقی بگردان جام راواقی - زهی دوران و دور ما که بهر ما میان بستی