اگر به خشم شود چرخ هفتم از تو بری - به جان من که نترسی و هیچ غم نخوری
اگر دلت به بلا و غمش مشرح نیست - یقین بدانک تو در عشق شاه مختصری
ز رنج گنج بترس و ز رنج هر کس نی - که خشم حق نبود همچو کینه بشری
چو غیر گوهر معشوق گوهری دانی - تو را گهر نپذیرد ازانک بدگهری
وگر چو حامله لرزان شوی به هر بویی - ز حاملان امانت بدانک بو نبری
پسند خویش رها کن پسند دوست طلب - که ماند از شکر آن کس که او کند شکری
ز ذوق خویش مگو با کسی که همدل نیست - ازانک او دگرست و تو خود کسی دگری
دلا همای وصالی بپر چرا نپری - تو را کسی نشناسد نه آدمی نه پری
تو دلبری نه دلی لیک به هر حیله و مکر - به شکل دل شده ای تا هزار دل ببری
دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی - ز عرش و فرش و حدود دو کون برگذری
روان چرات نیابد چو پر و بال ویی - نظر چرات نبیند چو مایه نظری
چه زهره دارد توبه که با تو توبه کند - خبر کی باشد تا با تو ماندش خبری
چه باشد آن مس مسکین چو کیمیا آید - که او فنا نشود از مسی به وصف زری
کیست دانه مسکین چو نوبهار آید - که دانگیش نگردد فنا پی شجری
کیست هیزم مسکین که چون فتد در نار - بدل نگردد هیزم به شعله شرری
ستاره هاست همه عقل ها و دانش ها - تو آفتاب جهانی که پرده شان بدری
جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز - اثر نماند از او چون تو شاه بر اثری
کیم بگو من مسکین که با تو من مانم - فنا شوم من و صد من چو سوی من نگری
کمال وصف خداوند شمس تبریزی - گذشته ست ز اوهام جبری و قدری
به من نگر که بجز من به هر کی درنگری - یقین شود که ز عشق خدای بی خبری
بدان رخی بنگر که کو نمک ز حق دارد - بود که ناگه از آن رخ تو دولتی ببری
تو را چو عقل پدر بوده ست و تن مادر - جمال روی پدر درنگر اگر پسری
بدانک پیر سراسر صفات حق باشد - وگر چه پیر نماید به صورت بشری
به پیش تو چو کفست و به وصف خود دریا - به چشم خلق مقیمست و هر دم او سفری
هنوز مشکل مانده ست حال پیر تو را - هزار آیت کبری در او چه بی هنری
رسید صورت روحانیی به مریم دل - ز بارگاه منزه ز خشکی و زتری
از آن نفس که در او سر روح پنهان شد - بکرد حامله دل را رسول رهگذری
ایا دلی که تو حامل شدی از آن خسرو - به وقت جنبش آن حمل تا در او نگری
چو حمل صورت گیرد ز شمس تبریزی - چو دل شوی تو و چون دل به سوی غیب پری