رو که به مهمان تو می نروم ای اخی -بست مرا از طعام دود دل مطبخی
رزق جهان می دهد خویش نهان می کند - گاه وصال او بخیل در زر و مال او سخی
مال و زرش کم ستان جان بده از بهر جان - مذهب سردان مگیر یخ چه کند جز یخی
قسمت آن باردان مایده و نان گرم - قسمت این عاشقان مملکت و فرخی
قسمت قسام بین هیچ مگو و مچخ - کار بتر می شود گر تو در این می چخی
جنتی دل فروز دوزخیی خوش بسوز - چند میان جهان مانده در برزخی
سوی بتان کم نگر تا نشوی کوردل - کور شود از نظر چشم سگ مسلخی
زلف بتان سلسله ست جانب دوزخ کشد - ظاهر او چون بهشت باطن او دوزخی
لیک عنایات حق هست طبق بر طبق - کو برهاند ز دام گر چه اسیر فخی
جانب تبریز رو از جهت شمس دین - چند در این تیرگی همچو خسان می زخی
جان و جهان می روی جان و جهان می بری - کان شکر می کشی با شکران می خوری
ای رخ تو چون قمر تک مرو آهسته تر - تا نخلد شاخ گل سینه نیلوفری
چهره چون آفتاب می بری از ما شتاب - بوی کن آخر کباب زین جگر آذری
یک نظری گر وفاست هم صدقات شماست - گر برسانی رواست شکر چنین توانگری
تا جگر خون ما تا دل مجنون ما - تا غم افزون ما کسب کند بهتری
شکر که ما سوختیم سوختن آموختیم - وز جگر افروختیم شیوه سامندری
فاسد سودای تو مست تماشای تو - بوسد بر پای تو از طرب بی سری
عشق من ای خوبرو رونق خوبان به تو - گاه شوی بت شکن گاه کنی آزری
مستی از آن دید و داد شادی از آن بخت شاد - چشم بدت دور باد تا که کنی لمتری
جانب دل رو به جان تا که ببینی عیان - حلقه جوق ملک صورت نقش پری
از ملک و از پری چون قدری بگذری - محو شود در صفات صورت و صورتگری
بازرهان خلق را از سر و از سرکشی - ای که درون دلی چند ز دل درکشی
ای دل دل جان جان آمد هنگام آن - زنده کنی مرده را جانب محشر کشی
پیرهن یوسفی هدیه فرستی به ما - تا بدرد آفتاب پیرهن زرکشی
نیزه کشی بردری تو کمر کوه را - چونک ز دریای غیب آیی و لشکر کشی
خاک در فقر را سرمه کش دل کنی - چارق درویش را بر سر سنجر کشی
سینه تاریک را گلشن جنت کنی - تشنه دلان را سوار جانب کوثر کشی
در شکم ماهیی حجره یونس کنی - یوسف صدیق را از بن چه برکشی
نفس شکم خواره را روزه مریم دهی - تا سوی بهرام عشق مرکب لاغر کشی
از غزل و شعر و بیت توبه دهی طبع را - تا دل و جان را به غیب بی دم و دفتر کشی
سنبله آتشین رسته کنی بر فلک - زهره مه روی را گوشه چادر کشی
مفخر تبریزیان شمس حق ای وای من - گر تو مرا سوی خویش یک دم کمتر کشی