یار در آخرزمان کرد طرب سازیی - باطن او جد جد ظاهر او بازیی
جمله عشاق را یار بدین علم کشت - تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی
در حرکت باش ازانک آب روان نفسرد - کز حرکت یافت عشق سر سراندازیی
جنبش جان کی کند صورت گرمابه ای - صف شکنی کی کند اسب گدا غازیی
طبل غزا کوفتند این دم پیدا شود - جنبش پالانیی از فرس تازیی
می زن و می خور چو شیر تا به شهادت رسی - تا بزنی گردن کافر ابخازیی
بازی شیران مصاف بازی روبه گریز - روبه با شیر حق کی کند انبازیی
گرم روان از کجا تیره دلان از کجا - مروزیی اوفتاد در ره با رازیی
عشق عجب غازییست زنده شود زو شهید - سر بنه ای جان پاک پیش چنین غازیی
چرخ تن دل سیاه پر شود از نور ماه - گر بکند قلب تو قالب پردازیی
مطرب و سرنا و دف باده برآورده کف - هر نفسی زان لطف آرد غمازیی
ای خنک آن جان پاک کز سر میدان خاک - گیرد زین قلبگاه قالب پردازیی
رو که به مهمان تو می نروم ای اخی -بست مرا از طعام دود دل مطبخی
رزق جهان می دهد خویش نهان می کند - گاه وصال او بخیل در زر و مال او سخی
مال و زرش کم ستان جان بده از بهر جان - مذهب سردان مگیر یخ چه کند جز یخی
قسمت آن باردان مایده و نان گرم - قسمت این عاشقان مملکت و فرخی
قسمت قسام بین هیچ مگو و مچخ - کار بتر می شود گر تو در این می چخی
جنتی دل فروز دوزخیی خوش بسوز - چند میان جهان مانده در برزخی
سوی بتان کم نگر تا نشوی کوردل - کور شود از نظر چشم سگ مسلخی
زلف بتان سلسله ست جانب دوزخ کشد - ظاهر او چون بهشت باطن او دوزخی
لیک عنایات حق هست طبق بر طبق - کو برهاند ز دام گر چه اسیر فخی
جانب تبریز رو از جهت شمس دین - چند در این تیرگی همچو خسان می زخی
جان و جهان می روی جان و جهان می بری - کان شکر می کشی با شکران می خوری
ای رخ تو چون قمر تک مرو آهسته تر - تا نخلد شاخ گل سینه نیلوفری
چهره چون آفتاب می بری از ما شتاب - بوی کن آخر کباب زین جگر آذری
یک نظری گر وفاست هم صدقات شماست - گر برسانی رواست شکر چنین توانگری
تا جگر خون ما تا دل مجنون ما - تا غم افزون ما کسب کند بهتری
شکر که ما سوختیم سوختن آموختیم - وز جگر افروختیم شیوه سامندری
فاسد سودای تو مست تماشای تو - بوسد بر پای تو از طرب بی سری
عشق من ای خوبرو رونق خوبان به تو - گاه شوی بت شکن گاه کنی آزری
مستی از آن دید و داد شادی از آن بخت شاد - چشم بدت دور باد تا که کنی لمتری
جانب دل رو به جان تا که ببینی عیان - حلقه جوق ملک صورت نقش پری
از ملک و از پری چون قدری بگذری - محو شود در صفات صورت و صورتگری