مه طلعتی و شهره قبایی بدیده ای - خوبی و آتشی و بلایی بدیده ای
چشمی که مستتر کند از صد هزار می - چشمی لطیفتر ز صبایی بدیده ای
دولت شفاست مر همه را وز هوای او - دولت پیش دوان که شفایی بدیده ای
سایه هماست فتنه شاهان و این هما - جویای شاه تا که همایی بدیده ای
ای چرخ راست گو که در این گردش آن چنان - خورشیدرو و ماه لقایی بدیده ای
ای دل فنا شدی تو در این عشق یا مگر - در عین این فنا تو بقایی بدیده ای
هر گریه خنده جوید و امروز خنده ها - با چشم لابه گر که بکایی بدیده ای
جان را وباست هجر تو سوزان آن لطف - مهلکتر از فراق وبایی بدیده ای
تو خاک آن جفا شده ای وین گزاف نیست - در زیر این جفا تو وفایی بدیده ای
شاهی شنیده ای چو خداوند شمس دین - تبریز مثل شاه تو جایی بدیده ای
ای عشق کز قدیم تو با ما یگانه ای - یک یک بگو تو راز چو از عین خانه ای
از بیم آتش تو زبان را ببسته ایم - تا خود چه آتشی تو و یا چه زبانه ای
هر دم خرابیی است ز تو شهر عقل را - باد چراغ عقلی و باده مغانه ای
یا دوست دوستی تو و یا نیک دشمنی - یا در میان هر دو تو شکل میانه ای
گویند عاقلان دم عاشق فسانه ای است - شب روز کن چرایی اگر تو فسانه ای
ای آنک خوبی تو نشانید فتنه ها - عشق تو است فتنه و تو خود نشانه ای
ای شاه شاه و مفخر تبریز شمس دین - نور زمینیان و جمال زمانه ای
ای جان و ای دو دیده بینا چگونه ای - وی رشک ماه و گنبد مینا چگونه ای
ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست - ما بی تو خسته ایم تو بی ما چگونه ای
آن جا که با تو نیست چو سوراخ کژدم است - و آن جا که جز تو نیست تو آن جا چگونه ای
ای جان تو در گزینش جان ها چه می کنی - وی گوهری فزوده ز دریا چگونه ای
ای مرغ عرش آمده در دام آب و گل - در خون و خلط و بلغم و صفرا چگونه ای
زان گلشن لطیف به گلخن فتاده ای - با اهل گولخن به مواسا چگونه ای
ای کوه قاف صبر و سکینه چه صابری - وی عزلتی گرفته چو عنقا چگونه ای
عالم به توست قایم تو در چه عالمی - تن ها به توست زنده تو تنها چگونه ای
ای آفتاب از تو خجل در چه مشرقی - وی زهر ناب با تو چو حلوا چگونه ای
زیر و زبر شدیمت بی زیر و بی زبر - ای درفکنده فتنه و غوغا چگونه ای
گر غایبی ز دل تو در این دل چه می کنی - ور در دلی ز دوده سودا چگونه ای
ای شاه شمس مفخر تبریز بی نظیر - در قاب قوس قرب و در ادنی چگونه ای