ای گوهر خدایی آیینه معانی - هر دم ز تاب رویت بر عرش ارمغانی
عرش از خدای پرسد کاین تاب کیست بر من - فرمایدش ز غیرت کاین تاب را ندانی
از غیرت الهی در عرش حیرت افتد - زیرا ز غیرت آمد پیغام لن ترانی
زان تاب اگر شعاعی بر آسمان رسیدی - از آسمان نمودی صد ماه آسمانی
اندر جمال هر مه لطف ازل نمودی - هر عاشقی بدیدی مقصودهای جانی
در راه ره روان را رنج و طلب نبودی - خوف فنا نبودی اندر جهان فانی
یک بار دردمیدی تا جان گرفت قالب - دردم تو بار دیگر تا جان شود عیانی
از یک شعاع رویت چون لامکان مکان شد - هم برق تو رساند او را به لامکانی
انگشتری لعلت بر نقد عرضه فرما - تا نعره ها برآید از لعل های کانی
یک جام مان بدادی تا رخت ها گرو شد - جامی دگر از آن می هم چاره کن تو دانی
جانی رسید ما را از شمس حق تبریز - کان جان همی نماید در غیب دلستانی
اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی - و اندر سماع ما را از نای و دف خبر نی
ما خود فنای عشقش ما خاک پای عشقش - عشقیم توی بر تو عشقیم کل دگر نی
خود را چو درنوردیم ما جمله عشق گردیم - سرمه چو سوده گردد جز مایه نظر نی
هر جسم کو عرض شد جان و دل غرض شد - بگداز کز مرض ها ز افسردگی بتر نی
از حرص آن گدازش وز عشق آن نوازش - باری جگر درونم خون شد مرا جگر نی
صدپاره شد دل من و آواره شد دل من - امروز اگر بجویی در من ز دل اثر نی
در قرص مه نگه کن هر روز می گدازد - تا در محاق گویی کاندر فلک قمر نی
لاغرتری آن مه از قرب شمس باشد - در بعد زفت باشد لیکن چنان هنر نی
شاها ز بهر جان ها زهره فرست مطرب - کفو سماع جان ها این نای و دف تر نی
نی نی که زهره چه بود چون شمس عاجز آمد - درخورد این حراره در هیچ چنگ و خور نی
گرمی مجوی الا از سوزش درونی - زیرا نگشت روشن دل ز آتش برونی
بیمار رنج باید تا شاه غیب آید - در سینه درگشاید گوید ز لطف چونی
آن نافه های آهو و آن زلف یار خوش خو - آن را تو در کمی جو کان نیست در فزونی
تا آدمی نمیرد جان ملک نگیرد - جز کشته کی پذیرد عشق نگار خونی
عشقش بگفته با تو یا ما رویم یا تو - ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی
بر دل چو زخم راند دل سر جان بداند - آنگه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی
غم چون تو را فشارد تا از خودت برآرد - پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی
در عین درد بنشین هر لحظه دوست می بین - آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی
تبریز جان فزودی چون شمس حق نمودی - از وی خجسته بودی پیوسته نی کنونی