چون زخمه رجا را بر تار می کشانی - کاهل روان ره را در کار می کشانی
ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی - دامان جان بگیری تا یار می کشانی
ایمن کنی تو جان را کوری رهزنان را - دزدان نقد دل را بر دار می کشانی
سوداییان جان را از خود دهی مفرح - صفراییان زر را بس زار می کشانی
مهجور خارکش را گلزار می نمایی - گلروی خارخو را در خار می کشانی
موسی خاک رو را بر بحر می نشانی - فرعون بوش جو را در عار می کشانی
موسی عصا بگیرد تا یار خویش سازد - ماری کنی عصا را چون مار می کشانی
چون مار را بگیرد یابد عصای خود را - این نعل بازگونه هموار می کشانی
آن کو در آتش افتد راهش دهی به آبی - و آن کو در آب آید در نار می کشانی
ای دل چه خوش ز پرده سرمست و باده خورده - سر را برهنه کرده دستار می کشانی
ما را مده به غیری تا سوی خود کشاند - ما را تو کش ازیرا شهوار می کشانی
تا یار زنده باشد کوهی کنی تو سدش - چون در غمش بکشتی در غار می کشانی
خاموش و درکش این سر خوش خامشانه می خور - زیرا که چون خموشی اسرار می کشانی
ای گوهر خدایی آیینه معانی - هر دم ز تاب رویت بر عرش ارمغانی
عرش از خدای پرسد کاین تاب کیست بر من - فرمایدش ز غیرت کاین تاب را ندانی
از غیرت الهی در عرش حیرت افتد - زیرا ز غیرت آمد پیغام لن ترانی
زان تاب اگر شعاعی بر آسمان رسیدی - از آسمان نمودی صد ماه آسمانی
اندر جمال هر مه لطف ازل نمودی - هر عاشقی بدیدی مقصودهای جانی
در راه ره روان را رنج و طلب نبودی - خوف فنا نبودی اندر جهان فانی
یک بار دردمیدی تا جان گرفت قالب - دردم تو بار دیگر تا جان شود عیانی
از یک شعاع رویت چون لامکان مکان شد - هم برق تو رساند او را به لامکانی
انگشتری لعلت بر نقد عرضه فرما - تا نعره ها برآید از لعل های کانی
یک جام مان بدادی تا رخت ها گرو شد - جامی دگر از آن می هم چاره کن تو دانی
جانی رسید ما را از شمس حق تبریز - کان جان همی نماید در غیب دلستانی
اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی - و اندر سماع ما را از نای و دف خبر نی
ما خود فنای عشقش ما خاک پای عشقش - عشقیم توی بر تو عشقیم کل دگر نی
خود را چو درنوردیم ما جمله عشق گردیم - سرمه چو سوده گردد جز مایه نظر نی
هر جسم کو عرض شد جان و دل غرض شد - بگداز کز مرض ها ز افسردگی بتر نی
از حرص آن گدازش وز عشق آن نوازش - باری جگر درونم خون شد مرا جگر نی
صدپاره شد دل من و آواره شد دل من - امروز اگر بجویی در من ز دل اثر نی
در قرص مه نگه کن هر روز می گدازد - تا در محاق گویی کاندر فلک قمر نی
لاغرتری آن مه از قرب شمس باشد - در بعد زفت باشد لیکن چنان هنر نی
شاها ز بهر جان ها زهره فرست مطرب - کفو سماع جان ها این نای و دف تر نی
نی نی که زهره چه بود چون شمس عاجز آمد - درخورد این حراره در هیچ چنگ و خور نی