هله تا ظن نبری کز کف من بگریزی - حیله کم کن نگذارم که به فن بگریزی
جان شیرین تو در قبضه و در دست من است - تن بی جان چه کند گر تو ز تن بگریزی
گر همه زهرم با خوی منت باید ساخت - پس تو پروانه نه ای گر ز لگن بگریزی
چون کدو بی خبری زین که گلویت بستم - بستم و می کشمت چون ز رسن بگریزی
بلبلان و همه مرغان خوش و شاد از چمنند - جغد و بوم و جعلی گر ز چمن بگریزی
چون گرفتار منی حیله میندیش آن به - که شوی مرده و در خلق حسن بگریزی
تو که قاف نه ای گر چو که از جا بروی - تو زر صاف نه ای گر ز شکن بگریزی
جان مردان همه از جان تو بیزار شوند - چون مخنث اگر از خوب ختن بگریزی
تو چو نقشی نرهی از کف نقاش مکوش - وثنی چون ز کف کلک و شمن بگریزی
من تو را ماه گرفتم هله خورشید تویی - در خسوفی گر از این برج و بدن بگریزی
تو ز دیوی نرهی گر ز سلیمان برمی - وز غریبی نرهی چون ز وطن بگریزی
نه خمش کن که مرا با تو هزاران کار است - خود سهیلت نهلد تا ز یمن بگریزی
ننگ هر قافله در شش دره ابلیسی - تو به هر نیت خود مسخره ابلیسی
از برای علف دیو تو قربان تنی - بز دیوی تو مگر یا بره ابلیسی
سره مردا چه پشیمان شده ای گردن نه - که در این خوردن سیلی سره ابلیسی
شلغم پخته تو امید ببر زان تره زار - ز آنک در خدمت نان چون تره ابلیسی
نان ببینی تو و حیزانه درافتی در رو - عاشق نطفه دیو و نره ابلیسی
نیت روزه کنی توبره گوید کای خر - سر فروکن خر باتوبره ابلیسی
از حقیقت خبرت نیست که چون خواهد بود - تو بدان علم و هنر قوصره ابلیسی
در غم فربهی گوشت تو لاغر گشتی - ناله برداشته چون حنجره ابلیسی
کفر و ایمان چه می خور چو سگان قی می کن - ز آنک تو مومنه و کافره ابلیسی
تا دم مرگ و دم غرغره چون سرکه بد - ترش و گنده تو چون غرغره ابلیسی
گرد آن دایره گرده و خوان پر چو مگس - تا قیامت تو که از دایره ابلیسی
به حق و حرمت آنک همگان را جانی - قدحی پر کن از آنک صفتش می دانی
همه را زیر و زبر کن نه زبر مان و نه زیر - تا بدانند که امروز در این میدانی
آتش باده بزن در بنه شرم و حیا - دل مستان بگرفت از طرب پنهانی
وقت آن شد که دل رفته به ما بازآری - عقل ها را چو کبوتربچگان پرانی
نکته می گویی در حلقه مستان خراب - خوش بود گنج که درتابد در ویرانی
می جوشیده بر این سوختگان گردان کن - پیش خامان بنه آن قلیه و آن بورانی
چه شدم من تو بگو هم که چه دانم شده ای - کی بگوید لب تو حرف بدین آسانی