نی تو شکلی دگری سنگ نباشی تو زری - سنگ هم بوی برد نیز که زیباگهری
دل نهادم که به همسایگیت خانه کنم - که بسی نادر و سبز و تر و عالی شجری
سبزه ها جمله در این سبزی تو محو شوند - من چه گویم که تری تو نماند به تری
گر چه چون شیر و شکر با همه آمیخته ای - هیچ عقلی نپذیرد ز تو که زین نفری
شکنی شیشه مردم گرو از من گیری - همه شب عهد کنی روز شکستن گیری
شیری و شیرشکن کینه ز خرگوش مکش - قادری که شکنی شیر و تهمتن گیری
ای سلیمان که به فرمانت بود دیو و پری - بی گنه مور چرا بر سر خرمن گیری
ننگری هیچ غنی را و یکی عوری را - خوش گریبان کشی و گوشه دامن گیری
هین مترس ای دل از آن جور که مومن آن جاست - ای دل ار عاقلی آرام به مومن گیری
ترک یک قطره کنی ماهی دریا باشی - ترک یک حبه کنی ملکت مخزن گیری
دور از آبی تو چو روغن چو همه او نشوی - چون شدی او پس از آن آب ز روغن گیری
ننگ مردانی اگر او به جفا نیزه کشد - به سوی او نروی و پی جوشن گیری
بر یکی بوسه حقستت که چنان می لرزی - ز آنک جان است و پی دادن جان می لرزی
از دم و دمدمه آیینه دل تیره شود - جهت آینه بر آینه دان می لرزی
این جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است - چونک تو جان جهانی تو جهان می لرزی
چون قماشات تو اندر همه بازار که راست - سزدت گر جهت سود و زیان می لرزی
تا که نخجیر تو از بیم تو خود چون لرزد - که تو صیادی و با تیر و کمان می لرزی
تو به صورت مهی اما به نظر مریخی - قاصد کشتن خلقی چو سنان می لرزی
گه پی فتنه گری چون می خم می جوشی - گه چو اعضای غضوب از غلیان می لرزی
دل چو ماه از پی خورشید رخت دق دارد - تو چرا همچو دل اندر خفقان می لرزی
به لطف جان بهاری تو و سرسبزی باغ - باز چون برگ تو از باد خزان می لرزی
خلق چون برگ و تو باد و همه لرزان تواند - ظاهرا صف شکنی و به نهان می لرزی
قصر شکری که به تو هر کی رسد شکر کند - سقف صبری تو که از بار گران می لرزی
چون که قاف یقین راسخ و بی لرزه بود - در گمانی تو مگر که چو کمان می لرزی
دم فروکش هله ای ناطق ظنی و خمش - کز دم فال زنان همچو زنان می لرزی