رو رو ای جان سبک خیز غریب سفری - سوی دریای معانی که گرامی گهری
برگذشتی ز بسی منزل اگر یادت هست - مکن استیزه کز این مصطبه هم برگذری
پر فروشوی از این آب و گل و باش سبک - پی یاران پریده چه کنی که نپری
هین سبو بشکن و در جوی رو ای آب حیات - پیش هر کوزه شکن چند کنی کاسه گری
زین سر کوه چو سیلاب سوی دریا رو - که از این کوه نیاید تن کس را کمری
بس کن از شمس مبر نه به غروب و نه شروق - که از او گه چو هلالی و گهی چون قمری
سحری کرد ندایی عجب آن رشک پری - که گریزید ز خود در چمن بی خبری
رو به دل کردم و گفتم که زهی مژده خوش - که دهد خاک دژم را صفت جانوری
همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند - تو چرا جان نشوی و سوی جانان نپری
در مقامی که چنان ماه تو را جلوه کند - کفر باشد که از این سو و از آن سو نگری
گر تو چون پشه به هر باد پراکنده شوی - پس نشاید که تو خود را ز همایان شمری
بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان - که نشاید که خسان را به یکی خس بخری
حیله می کرد دلم تا ز غمش سر ببرد - گفتم ای ابله اگر سر ببری سر نبری
شمس تبریز خیالت سوی من کژ نگریست - رفتم از دست و بگفتم که چه شیرین نظری
نی تو شکلی دگری سنگ نباشی تو زری - سنگ هم بوی برد نیز که زیباگهری
دل نهادم که به همسایگیت خانه کنم - که بسی نادر و سبز و تر و عالی شجری
سبزه ها جمله در این سبزی تو محو شوند - من چه گویم که تری تو نماند به تری
گر چه چون شیر و شکر با همه آمیخته ای - هیچ عقلی نپذیرد ز تو که زین نفری