به شکرخنده اگر می ببرد دل ز کسی - می دهد در عوضش جان خوشی بوالهوسی
گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش - گه به شب گشت کند بر دل و جان چون عسسی
گه بگوید که حذر کن شه شطرنج منم -بیدقی گر ببری من برم از تو فرسی
طوطیانند که خود را بکشند از غیرت - گر به سوی شکرش راه برد خرمگسی
پاره پاره کند آن طوطی مسکین خود را - گر یکی پاره شکر زو ببرد مرتبسی
در رخ دشمن من دوست بخندید چو برق - همچو ابر این دل من پر شد و بگریست بسی
در دل عارف تو هر دو جهان یاوه شود - کی درآید به دو چشمی که تو را دید خسی
جیب مریم ز دمش حامل معنی گردد - که منم کز نفسی سازم عیسی نفسی
مجمع روح تویی جان به تو خواهد آمد - تو چو بحری همه سیل اند و فرات و ارسی
ای که صالح تو و این هر دو جهان یک اشتر - ما همه نعره زنان زنگله همچون جرسی
نعره زنگله از جنبش اشتر باشد - که شتر نقل کند از کنسی تا کنسی
هر چراغی که بسوزد مطلب زو نوری - نور موسی طلبی رو به چنان مقتبسی
بس کن این گفت خیال است مشو وقف خیال - چونک هستت به حقیقت نظر و دسترسی
ای ضیاء الحق ذوالفضل حسام الدین تو - عارف طب دلی بی رگ و نبض و مجسی
در رخ عشق نگر تا به صفت مرد شوی - نزد سردان منشین کز دمشان سرد شوی
از رخ عشق بجو چیز دگر جز صورت - کار آن است که با عشق تو هم درد شوی
چون کلوخی به صفت تو به هوا برنپری - به هوا برشوی ار بشکنی و گرد شوی
تو اگر نشکنی آن کت به سرشت او شکند - چونک مرگت شکند کی گهر فرد شوی
برگ چون زرد شود بیخ ترش سبز کند - تو چرا قانعی از عشق کز او زرد شوی
گر گریزی به ملولی ز من سودایی - روکشان دست گزان جانب جان بازآیی
زین خیالی که کشان کرد تو را دست بکش - دست از او گر نکشی دست پشیمان خایی
رو بدو آر و بگو خواجه کجا می کشیم - ک آسمان ماه ندیده ست بدین زیبایی
رایگان روی نموده ست غلط افتادی - باش تا در طلب و پویه جهان پیمایی
گنده پیر است جهان چادر نو پوشیده - از برون شیوه و غنج و ز درون رسوایی
چو بدان پیر روی بخت جوانت گوید - سرخر معده سگ رو که همان را شایی
لا یغرنک سد هوس عن رایی - کم قصور هدمت من عوج الا رآ
اشتهی انصح لکن لسانی قفلت - اننی انصح بالصمت علی الاخفا
این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست - نه که در سایه و در دولت این مولایی
بیم از آن می کندت تا برود بیم از تو - یار از آن می گزدت تا همه شکر خایی
شمس تبریز نه شمعی است که غایب گردد - شب چو شد روز چرا منتظر فردایی