چند روز است که شطرنج عجب می بازی - دانه بوالعجب و دام عجب می سازی
کی برد جان ز تو گر ز آنک تو دل سخت کنی - کی برد سر ز تو گر ز آنک بدین پردازی
صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد - مرگ موش است ولیکن بر گربه بازی
بدگمان باشد عاشق تو از این ها دوری - همه لطفی و ز سر لطف دگر آغازی
همچو نایم ز لبت می چشم و می نالم - کم زنم تا نکند کس طمع انبازی
نای اگر ناله کند لیک از او بوی لبت -برسد سوی دماغ و بکند غمازی
تو که می ناله کنی گر نه پی طراری است - از گزافه تو چنین خوش دم و خوش آوازی
نه هر آواز گواه است خبر می آرد - این خبر فهم کن ار همنفس آن رازی
ای دل از خویش و از اندیشه تهی شو زیرا - نی تهی گشت از آن یافت ز وی دمسازی
هله هشدار که با بی خبران نستیزی - پیش مستان چنان رطل گران نستیزی
گر نخواهی که کمان وار ابد کژ مانی - چون کشندت سوی خود همچو کمان نستیزی
گر نخواهی که تو را گرگ هوا بردرد - چون تو را خواند سوی خویش شبان نستیزی
عجمی وار نگویی تو شهان را که کیید - چون نمایند تو را نقش و نشان نستیزی
از میان دل و جان تو چو سر برکردند - جان به شکرانه نهی تو به میان نستیزی
چو به ظاهر تو سمعنا و اطعنا گفتی - ظاهر آنگه شود این که به نهان نستیزی
در گمانی ز معاد خود و از مبدا خود -شودت عین چو با اهل عیان نستیزی
در تجلی بنماید دو جهان چون ذرات - گر شوی ذره و چون کوه گران نستیزی
ز زمان و ز مکان بازرهی گر تو ز خود - چو زمان برگذری و چو مکان نستیزی
مثل چرخ تو در گردش و در کار آیی - گر چو دولاب تو با آب روان نستیزی
چون جهان زهره ندارد که ستیزد با شاه - الله الله که تو با شاه جهان نستیزی
هم به بغداد رسی روی خلیفه بینی - گر کنی عزم سفر در همدان نستیزی
حیله و زوبعی و شیوه و روبه بازی - راست آید چو تو با شیر ژیان نستیزی
همچو آیینه شوی خامش و گویا تو اگر - همه دل گردی و بر گفت زبان نستیزی
وقت آن شد که بدان روح فزا آمیزی - مرغ زیرک شوی و خوش به دو پا آویزی
سینه بگشا چو درختان به سوی باد بهار - ز آنک زهر است تو را باد روی پاییزی
به شکرخنده معنی تو شکر شو همگی - در صفات ترشی خواجه چرا بستیزی
زیر دیوار وجود تو تویی گنج گهر - گنج ظاهر شود ار تو ز میان برخیزی
آن قراضه ازلی ریخته در خاک تن است - کو قراضه تک غلبیر تو گر می بیزی
تیغ جانی تو برآور ز نیام بدنت - که دو نیمه کند او قرص قمر از تیزی
تیغ در دست درآ در سر میدان ابد - از شب و روز برون تاز چو بر شبدیزی
آب حیوان بکش از چشمه به سوی دل خود - ز آنک در خلقت جان بر مثل کاریزی
ور نتانی بگریز آ بر شه شمس الدین - کو به جان هست ز عرش و به بدن تبریزی