بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی - نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش - ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس - نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید - چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدح های نهانی - که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را - تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی
خبری است نورسیده تو مگر خبر نداری - جگر حسود خون شد تو مگر جگر نداری
قمری است رونموده پر نور برگشوده - دل و چشم وام بستان ز کسی اگر نداری
عجب از کمان پنهان شب و روز تیر پران - بسپار جان به تیرش چه کنی سپر نداری
مس هستیت چو موسی نه ز کیمیاش زر شد - چه غم است اگر چو قارون به جوال زر نداری
به درون توست مصری که تویی شکرستانش - چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری
شده ای غلام صورت به مثال بت پرستان - تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری
به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی - بت خویش هم تو باشی به کسی گذر نداری
خردانه ظالمی تو که ورا چو ماه گویی - ز چه روش ماه گویی تو مگر بصر نداری
سر توست چون چراغی بگرفته شش فتیله - همه شش ز چیست روشن اگر آن شرر نداری
تن توست همچو اشتر که برد به کعبه دل - ز خری به حج نرفتی نه از آنک خر نداری
تو به کعبه گر نرفتی بکشاندت سعادت - مگریز ای فضولی که ز حق عبر نداری
تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری - چه خوش است این صبوری چه کنم نمی گذاری
سر این خدای داند که مرا چه می دواند - تو چه دانی ای دل آخر تو بر این چه دست داری
به شکارگاه بنگر که زبون شدند شیران - تو کجا گریزی آخر که چنین زبون شکاری
تو از او نمی گریزی تو بدو همی گریزی - غلطی غلط از آنی که میان این غباری
ز شه ار خبر نداری که همی کند شکارت - بنگر تو لحظه لحظه که شکار بی قراری
چو به ترس هر کسی را طرفی همی دواند - اگر او محیط نبود ز کجاست ترسگاری
ز کسی است ترس لابد که ز خود کسی نترسد - همه را مخوف دیدی جز از این همه ست باری
به هلاک می دواند به خلاص می دواند - به از این نباشد ای جان که تو دل بدو سپاری
بنمایمت سپردن دل اگر دلم بخواهد - دل خود بدو سپردم هم از او طلب تو یاری